دوست ممول برای یکشنبه نهارممول رو دعوت کرده بود .شنبه شب ممول گفت که یکیمون باهاش بریم ولی کسی قبول نکرد
یکشنبه حدود ساعت12 بود خسته و کوفته میخواستم از دانشکده بیام خوابگاه که ممول منو دید و کلی اسرار کرد و من قبول نکردم هی از اون اسرار و از من انکار(آخه هم خسته بودم هم اینکه فکر میکردم شاید دوستش از مهمان ناخوانده خوشش نیاد) تا اینکه به شوخی گفتم اگه منو تو سالن سر بدین میام ممول و بلادونا هم دستام گرفتن و سرم دادن خیلی حال داد؛دیگه رو حرفم وایستادم و رفتیم.مسیر خیلی طولانی بود(1-5/1 ساعت).وقتی رسیدیم خونه شونیه خانمی با سن بالا (حدود 60)داشت حیاط جارو میکرد،درو باز کرد با گرمی از ما استقبال کرد بعدش هم نوه اش(م) اومد به استقبالمون.خیلی خیلی مهربون و خون گرم بودند,چایی خوردیم,بعد نهار خوشمزه , دوباره چایی و گز و شکلات و میوه .مادر بزرگ م (خانم مددی) خیلی مهربون بود دوست داشت همه چیز بخوریم , خیلی تعارف و اسرار میکرد.یه حیات که یه خونه نقلی توش بود (یه اتاق و یه آشپزخونه کوچولو) که پر از گرمای محبت بود . خانم مددی کلی از خاطرات تلخ و شیرینشون گفتن,کلی هم از سارا و خانوادش مخصوصا پدرش تعریف کردن.نوه اش (م) دختری قشنگ و معصوم بود. آخر کار چند تا عکس یادگاری گرفتیم و خداحافظی کردیم.تو راه برگشت هم منو ممول کلی پت و مت بازی در آوردیم و کلی خندیدیم.دویدن مون دنبال خط واحد و سوار شدنمون وسط خیابان تو ترافیک و عکس گرفتنمون تو خط واحد (تا اینکه یکی با خنده بهمون گفت منظره بهتری برا عکس نیست؟!) خیلی طنز بود.خلاصه که خیلی خوش گذشت , خوب شد با ممول رفتم.
دوست عزیز اون اسرار ک نوشتی جمع سر هستش
اصرار درسته
خوب شد ک ممول اصرار کرد و رفتی و کلی خوش گذشت
ماشالله چه با دقت خوندی که غلط املایی مو هم گرفتیِ
آره اصراره تو راست میگی آره آره...
خیلی خنده دار بود واقعا اونجا که تو سالن دستاتو گرفته بودیم و تو رو زمین نشسته بودی و سر می خوردی! دانشجهای پست گراجوییت!!!
خودتو مسخره کن مگه پست گرجوئیت دل نداره
lمن اولش فک کردم منظور از دوست ممول یه پسره!
خیلی خوب شد که اومدی عزیزم...
ولی تو لابی دانشگاه عجب سری دادیمت هاااا!