خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

شرح حالی ننوشتیم و شد ایامی چند

آهای ایهاالناس بدانید و آگاه باشید که آبجیتون از وقتی رفته خونه و برگشته فقط اللی تللی کرده و نشسته پشت میز و عوض پایان نامه نوشتن دقیقا عینهو ملکه کک طماع تو کارتون سطل سحرآمیز انواع اطعمه و اشربه رو خورده و الان شده ۱۵۰ کیلو! البته آدم وقتی اینهمه صبح تا شب تو خوابگاه وقت خالی داره طبیعتا جلو آینه هم زیاد میره و عکس های خودشیفتگی هم گر و گر از خودش زیاد می گیره و وقتی اینقدرررر داره بهش سخت میگذره خوب این حق مسلم همون آدمه که پیشنهاد بده رفقا این جمعه پاشیم بریم ییلاقات نکنه حال و هواش عوض بشه و اونام سریع استقبال کنن و از صبح کله سحر بره و شب بوق سگ برگرده و فرداشم تا لنگ ظهر بخوابه و استادش بهش زنگ بزنه بهش تیکه بندازه و و حالشو بگیره و اون بازم از رو نره و به کارای شنیعش ادامه بده و الان دلش می خواد خودکشی کنه و سرشو بکوبه تو دیوار :((( البته خدا رو شکر گوش شیطون کر ایندفه از شکست عشقی خبری نیست نمی دونم چرا این یه قلم جا افتاده و هنوز رخ ننمونده!

دیشب یه رزیدنت دندون نود و خورده ای ساله پاشده بیاد هم اتاقیمون شه و ما کلی ازش پذیرایی کردیم و باهاش همدردی کردیم و ازش خواستیم تو همون اتاقش بمونه و نیاد پیش ما که اتاقمون دچار انفجار جمعیت نشه اونم قبول کرده ولی نمی دونم چرا رفته دو به هم زنی کرده و ما و سرپرستی و هم اتاقیهای قبلیش که روی هم رفته ۱۵۰ سال سن دارن رو انداخته به جون هم! به جون خودش آدم نایسی بوداااا ولی نمی دونم چرا اینطوری شد! اصلن این جماعت همینطورین همه که مث ما خوب و باکلاس و چارده ساله نیستن!

بنده اعتصاب کردم چند روز ننوشتم نکنه قیچی دلش بسوزه و برگرده که اونم اصلا پست ما رو نخونده! خدا از سر تقصیراتت بگذره قیچی!

تنت برگ گل یاسه گل اندام!

دیشب که فیروزه اومد اتاقمون تا شام رو دور هم بخوریم، پیمان بستیم ازین به بعد مرتب برنامه ی استخرو داشته باشیم. اولین جلسه هم یک شنبه تعیین شد. 

همینطور پیمان بستیم هر روز بعدازظهر بریم پیاده روی!! از امروز هم شروع میشه. 

گرووووووووووووه گـــــــــــــــــــــــــــــــل اندام! 

 

امروز آهنگ السیدو دانلود کردم و دوباره پیمان بستیم که در حال نرمش تو کوه سنگی، این آهنگو گوش کنیم 

 

دیشب فیروزه اعلام کرد: فردا، ساعت 5:30 بعدازظهر، گروه گل اندام حرکت میکنه به سمت کوه سنگی جهت اجرای برنامه ی های ورزشی و گل اندام سازی!! 

 

+ خبرش الان رسید که ممول امروزو دودر کرد وااااااااااای از تو 

نمیشه منم امروزو دودر کنم؟! فقط امروز! قول میدم فیروزه جون؟!

میثم

بللی گفت :برکه جونم عزیز دلم قربونت برم خوشگل من جووون من(توهم)؛ یه خاطره ازت برا میثم تعریف کردم کلی ازت خوشش اومده بود 

من که از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم... آخه فک کن میثم از من خوشش اومده ..باورم نمیشه میثم.. میثم.. کی فکرشو میکرد.. فک کن میثم.. میثم از من خوشش اومده ..نه نه نه باورم نمیشه منو این همه خوشبختی محاله محاله ..

من:بللی جونم حالا چه خاطره ای از من تعریف کردی  

بللی: هیچی یکی از سوتی هاتو براش تعریف کردم 

همونجا به این نتیجه رسیدم که چرا من این همه سوتی های قشنگم رو کتاب نکردم ؛ اگه کتاب کرده بودم میتونستم یه جلدشو هدیه بدم به میثم 

فک کن 

دو لبه ی قیچی

 

 یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می نویسم و اون خوابه + آخه عادت داره سر شب بخوابه مثلا ده و نیم فوق فووووقش یازده:)) حالا با اینحال دلمون خوش بود فرداش میگی نه پس فرداش میاد پست مارو می خونه و کامنت می ذاره و دل ما رو شاد می کنه. تصور کن همیشه اولین جایی که میری اون باشه و حالا از پریروز که میریم وبلاگش میگه پست نیست و نداریم برو یه وقت دیگه بیا و از این حرفا و اشاره ها! آقا جون حالا ما هر چی بگیم اینکارو با دل ما نکن مگه به گوش طرف میره؟ تو بگو یه دونه ماش احساسات! حالا هر دقه میایم می شینیم اینجا تو آدرس بار می زنیم جی اچ و می بینیم که جز بوی دل سوخته٬ دماغ سوخته و کلا بوی سوختنی خبری نیست که نیست! آخه من بعضی وقتا می رفتم پست های اخیرش رو دوباره می خوندم اصلا پست های شش ماه پیشش رو حتی و کامنت دونی های نیم قرن پیشترش رو حتی تر. آخر دوستان شما را چه شده است؟ اون از فاطی که زد و در وبلاگش رو تخته کرد و بنده همچنان بعضی وقتا بی هوا می زنم باران بهاری و خبری نیست اینم از ایشون که پشت بندش ما رو روسفید نمودن دوستان تعارف نکنین خلاصه راحت باشین هی ی ی ی (فاطی این فرصتت داره تموم میشه ها می دونی؟!) 

من هر چی می خوام نیش و طعنه و کنایه نزنم نمیشه اصلا نمی تونم می دونی! ولی امیدوارم و می دونم و مطمئنم زود زود این دوست دسته گل ما قیچی جون یکی یه دونه بر می گرده و می نویسه و روح و روان ما رو شاد می کنه دیگه با این سوختگی ۱۰۰ درصد دل و دماغ چی می تونم بگم جز هر جور راحتی دوست گلم. تو اگه اینجوری راحت تری ما هم راضیم (البته خیلی وقت نداری گفته باشم و مش قل ذمبه ای اگه آدرس جدیدی چیزی و از این حرفااااا).

من و فنجان و بخت و اقبال و شاید کف دست!

1- دو هفته پیش که اومدم خوابگاه، لپ تاپم به اینترنت وصل نمیشد در حالی که لپ تاپ همه وصل بود با سرعت توپ! بردم سایت دانشکده، کتابخونه مرکزی، IT بیمارستان و... ولی هیشکی نتونست درستش کنه. رفتم خونه و برگشتم و حالا فقط سایت دانشگاهو وصل میشد و من روزی 200 بار ایمیل دانشگاهو چک میکردم، دوستان یکی یکی بهم تبریک گفتن!!(البته یه ساعت پیش درست شد)  

2- رفتم کتابخونه کتاب بگیرم میگه: خانوم عضویت شما کن فیکون شده و نمیتونید کتاب بگیرید! بنده خدا همونجا بیست بار فرممو تکمیل کرد و تا ذخیره رو زد، همش پرید! میگه کلا امروز رو طالع نستیااااا. 

 

3- اومدم پول بریزم به حساب سلف برای رزرو غذا، error میده که " جلسه ی کاری شما منتقی شده است"! نمیدونم کدوم جلسه مو باید تمدید میکردم که نکردم؟!  

خلاصه که این هفته نه شام دارم نه ناهار.  

4- آنالیز داده های مقاله ام تموم شده و اومدم نتایجو بنویسم و حالشو ببرم که ییهو کشف شد نرم افزار میسینگ هارو درک نکرده و همه ی داده های میسینگ که با 999 وارد کرده بودم همون 999 خونده! پس همه ی تحلیلام اشتباهه!(اونم حالا که باید سریع کارارو تموم کنم به مصاحبه برسه) 

5- هیچوخ صورتم جوش نمیزد. درست هفته پیش که همه ی فامیل از اقصا نقاط کشور اومدن خونمون و مهمونی بود و اینا، صورتم سه تا جوش زد!(قانون مورفی)  

 

خب دوست من، بنظرت زیادی این روزا داره خوش میگذره بهم ؟!

نظر سنجی!

هر سال این موقع پژوهشکده٬ جشنواره دانشجویان تحصیلات تکمیلی برگزار کنه به این ترتیب که ما پست گراجوییت ها!!! جمع میشیم یه جا و کار تحقیقی یا پروپوزال یا اصلن تو بگو هایپوتز ارائه میدیم و خودمون کیف می کنیم و دست آخر به نفرای برتر سخنرانی و پوستر جایزه میدن (اصلنم واسه دید زدن و عکس گرفتن و پذیرایی و ناهار نمیریم). امسال پژوهشکده واسه جایزه ها نظر سنجی گذاشته که آقا چی می خواین بهتون بدیم. من نظر سنجی ها رو می خوندم و تمام مدت به این فکر می کردم که این نظرات جز ایده ی چند تا دانشجوی سرخوش و خوشحال و البته بیکار(نه بیکار تر از من) نیست! چند تاشو گذاشتم تو ادامه مطلب٬ مثلا اونکه گفته واسه خانما روسری و چادر بدین و واسه آقایون جوراب دیگه خداست واقعا!

ادامه مطلب ...

خاطرات یک دختر هیجده ساله احساساتی ۲

مجبورم می فهمی مجبورم همش به خودم دلداری بدم که کسی نمی تونه منو وادار به کاری کنه که نمی خوام و من می تونم اوضاع رو کنترل کنم و همینکه یه بهونه بدن دستم آب پاکی رو می ریزم و خلااااااص و... ولی بازم تو دلم آشوبه که نکنه تحت تاثیر حرفای ملت قرار بگیرم و هی رو مخ من راه برن نه دو همگانی برن و دست آخر یه روز چشم باز کنم که این اونی نبود که من می خواستم! و اصلا شایدم اینقدرام که من فکر می کنم اوضاع خفن و قمر در عقرب نیست! خلاصه اینکه خدا نصیب گرگ بیابون نکنه این حال و روزو! 

پ.ن: مراقب آرزوهاتون باشین که لامصبا بعضی وقتا غافلگیر می کنن آدمو! هی ی ی ای اینهمه آرزوی من!

مکن ای صبح طلوع

  

دیروز و امروز بنده به نوه نگهداری گذشت و نشد سیاه بپوشم و برم تو جمع عذادارا البته این چیزا به دل آدمه که دل من به اندازه کافی سیاه هست :(( 

دوستان اگه کسی جایی رفت و نرفت و دلش لرزید منو هم از دعای خیرتون بی نصیب نذارین.

کوری چو عصاکش کور دگر شود

بهم اعتماد کرده و حرفایی رو که یک ساله تو دلش تلنبار شده رو ریخته رو دایره و دو ساعت تمام درد و دل کرده که می خوام حالشو بگیرم و واسه چی منو نمی فهمه و با احساسات من بازی می کنه و چرا حالا که خیالش راحته من اینقدر دوسش دارم با من اینجوری رفتار می کنه و چرا اینجوری و چرا اونجوری... بنده بعد از همدردی با ایشون٬ نصیحتش فرمودم که اون اصلا مهم نیست تو مهمی و احساسات تو! تکلیف خودتو با خودت روشن کن و عمر عزیزت رو واسه اون تلف نکن و هزار تا خزعبل دیگه که خودم حتی نمی تونم یکیش رو به کار بگیرم!!!!! یعنی کار دنیا تا این حد خنده داره. 

پ.ن: آقا ما از استادمون اجازه گرفتیم اومدیم خونه و قول میدم کل پایان نامه رو این چند روز که خونه م بنویسم

قتل ها

دیشب شام دعوت بودیم تالار. 

به خاطر بازگشت چهارتا حاج آقا با خانوم هاشون از مکه 

جلو تالار طبق عادت یا بهتره بگم رسم ایرانی ها، معمولا یه گوسفند کشته میشه!! 

دیشب 9 تا گوسفندو سر بریدن، کادوی اقوام بود. 

البته 12 تا بودن که خداروشکر گفتن دیگه بسه و اون سه تا باشن برا بعد و ازین حرفا. 

اما... 

اما یکی از کادوها از طرف یه بنده خدایی گــــــــــــــــــــاو بود! 

مردم همه حلقه زدن دور گاو. بعد سه تا قصاب افتادن به جون حیوون بیچاره! چاقوهارو از چپ و راست میزدن به گردنش تا شاهرگش پاره شد و کم کم بیحال شد رو زمین افتاد... 

بخار گرم از گلوش میزد بیرون. فواره های خون... 

من هرازگاهی زیرچشمی یه نگاه میکردم ببینم هنوز داره حمله میکنه یا آروم شده و ناتوان؟ 

یکی از حاج آقاها که اشکش بــــــــند نمیومد. مث ابر بهار گریه میکرد. همه ناراحت بودن.

کادوی واقعا بدی بود. جلو زن و بچه و مرد و پیر و جوون،  گاو به طرز وحشتناکی جون داد و جوی خون بود که جاری شد. 

 

واقعا لازمه؟! آیا لازمه ششصد تا جنازه ی گوسفند اون وسط باشه؟ حالا حتی یکی، لازمه؟ 

حیف زندگی پر از محبت و دوست داشتنو، پر میکنیم از قتل و کشتن و آزار و چشم و هم چشمی. 

آخه چرا باید تو یه مجلس شادی ما آدما یه حیوون بمیره؟ 

زندگی خیلی داره به سمت بی احساسی  پیش میره، 

دیگه خیلی چیزا برای مردم مهم نیست...خیلی از مرگ ها... 

 

+ خیلی از مرگ ها!!